آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته زیبای من آوین

شعرهای کودکانه

بچه های گلم به مامان و بابا بگید این شعرهارو یادتون بدن ........................     لی‌لی، لی‌لی، های های گریه کنیم! وای وای! گریه چرا؟   چون که رفیق ناز ما مریض است. دوست تمام بچه‌ها مریض است.   دست و بالش شکسته شاخه‌ی سبز پارسالش شکسته     گریه کنیم، مریض شده، وای وای درخت نازنینی بود، های های   با باد که هم‌بازی می‌شد خواننده‌ی نازی می‌شد   سایه‌ای داشت، صفایی داشت دور و برش چه جایی داشت   آهای درخت مهربان نرو، تو شهر ما بمان   باران می‌آد آب می&zwnj...
4 خرداد 1390

شعر مخصوص مامانهای گل

  مادر مهربونم عزيز خوشزبونم تو گل بيخار مني رفيق من ، يار مني وقتي كه غصه دار باشم فقط تو غمخوار مني اي جان من فداي تو بهشت به زير پاي تو ميلاد دختر نبي فاطمه همسر علي مبارك است براي تو از ته دل بهت ميگم دوستت دارم هميشه براي روز مادر، هر كادويي بگيرم قابل تو نميشه       ...
4 خرداد 1390

آنی دخترک یتیم

سالها پیش ، دهکده کوچکی بود به ناک « آونلی » . در این دهکده برادر و خواهری زندگی می کردند . برادر ماتیو و خواهرش که ماریلا نام داشت . آنها با اینکه پیر شده بودند ، فرزندی نداشتند . برای همین تصمیم گرفتند تا از پرورشگاه پسری بگیرند و او را به فرزندی قبول کنند . از دوستشان خواهش کردند و او قول داد پسری برایشان پیدا کند و به آونلی بفرستد . روزی که ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا پسرک را به خانه ببرد ، با تعجب دید که دختر بچه ای با صورت کک مکی و موهای بلند قرمز ، آنجا ایستاده است . وقتی دخترک ماتیو را دید ، با خوشحال گفت : « عمو ماتیو ! آمدید ! من « آنی » هستم . خوشحالم که مرا به فرزندی قبول کردید . » ماتیو ...
14 ارديبهشت 1390

شعرهای کودکانه

  يكي بود يكــــــــــي نبود صبح تا شب ميون كوچه   مملي بود و يه جـــــوجه با سر و دم حـــــــــنايي   يه جوجه ي پرطـــــــلايي تنبل  ته كــــلاس بــــود   مملي كه كم حواس بود زنگ حساب  يا هندسه    تو كلاس و توي مدرسه فكر بازي تــوي كوچه بود   مملي به فكر جوجه بود   زيــــر گــــــــنبد كـــــبود   يكي بود يكــــــــــي نبود صبح تا شب ميون كوچه   مملي بود و يه جـــــوجه با سر و دم حـــــــــ...
14 ارديبهشت 1390

داستانهای شیرین کودکان

پینو کیو روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد . او با چوب  دستي طلائي خود به آن عروسك چوبي زد و دستور داد تا آن عروسك جان بگيرد و در يك چشم به هم زدن پينوكيو جان گرفت . پري مهربان به پينوكيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداكاري باشي ، روزي تو يك پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرك روي تاقچه كه اسمش جيميني بود كرد و گفت از اين به بعد...
14 ارديبهشت 1390