آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته زیبای من آوین

خود کرده را تدبر نیست

خود کرده را تدبر نیست خود کرده را تدبر نیست   يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت. يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر ...
31 خرداد 1390

آنی دخترک یتیم

سالها پیش ، دهکده کوچکی بود به ناک « آونلی » . در این دهکده برادر و خواهری زندگی می کردند . برادر ماتیو و خواهرش که ماریلا نام داشت . آنها با اینکه پیر شده بودند ، فرزندی نداشتند . برای همین تصمیم گرفتند تا از پرورشگاه پسری بگیرند و او را به فرزندی قبول کنند . از دوستشان خواهش کردند و او قول داد پسری برایشان پیدا کند و به آونلی بفرستد . روزی که ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا پسرک را به خانه ببرد ، با تعجب دید که دختر بچه ای با صورت کک مکی و موهای بلند قرمز ، آنجا ایستاده است . وقتی دخترک ماتیو را دید ، با خوشحال گفت : « عمو ماتیو ! آمدید ! من « آنی » هستم . خوشحالم که مرا به فرزندی قبول کردید . » ماتیو ...
14 ارديبهشت 1390

داستانهای شیرین کودکان

پینو کیو روزي روزگار ي ، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي كرد كه آرزو داشت پسري داشته باشد . روزي او يك عروسك خيمه شب بازي ساخت و اسم او  را  پينوكيو گذاشت . پيرمرد در دلش آرزو مي كرد كه اي كاش اين عروسك يك پسر بچه واقعي بود . در همان شب يك پري مهربان به كارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد . او با چوب  دستي طلائي خود به آن عروسك چوبي زد و دستور داد تا آن عروسك جان بگيرد و در يك چشم به هم زدن پينوكيو جان گرفت . پري مهربان به پينوكيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداكاري باشي ، روزي تو يك پسر واقعي خواهي شد . سپس پري رو به جيرجيرك روي تاقچه كه اسمش جيميني بود كرد و گفت از اين به بعد...
14 ارديبهشت 1390
1